دى بود مرا در صف ارباب خرد جاى[۲۸۳] وز عشق تو امروز نه آنم چه توان کرد
از جور در اول به توام بود گمانى اکنون که یقین گشته گمانم چه توان کرد
ترک تن و جان بر من دلخسته گران نیست ترک تو ستمگر نتوانم چه توان کرد
دستى به عنان دیدهام امروز عزیزان کز دست برفته است عنانم چه توان کرد
رویى که از او کلبه غیر است گلستان آتش زده در خرمن جانم چه توان کرد
جا در دل من دارى و از تو خبرم نیست بر چشمه حیوان عطشانم چه توان کرد
گویند برو چاره درد دل خود کن من چاره این درد ندانم چه توان کرد
ناصح ز رخش دیده نیارم که ببندم از جمله صاحب نظرانم چه توان کرد
بر هیچ نبندد دل خود هیچ خردمند دلبسته آن موى میانم[۲۸۴] چه توان کرد
واعظ مفریب از سخن حور دلم را من عاشق این خوش پسرانم چه توان کرد[۲۸۵]
گفتى که فقیر آه و فغان بهر که دارى از بهر تو در آه و فغانم چه توان کرد
رخنه گر در سنگ خارا مىتواند تیر کرد ناله ما نیز خواهد در دلش تأثیر کرد
موسم پیرى حلاوت رفته بود از عمر ما[۲۸۶] عشق آن شیرین پسر باز این شکر در شیر کرد
نیست دام و دانهاى در کار صیاد مرا صید او شد تا نگاهى[۲۸۷] جانب نخجیر کرد
بستن مژگان نگردد سد راه گریهام سیل را خاشاک نتواند به پا زنجیر کرد
اى فلک نازم به این مهماننوازىهاى تو بر سر خوانت مرا غم خوردن از جان سیر کرد
راحت دنیا به جز غفلت ندارد حاصلى خواب مخمل را دل بیدار ما تعبیر کرد
اى که بر هم چیدهاى خشت طلا و نقره را تا بود ممکن دلى را مىتوان تعمیر کرد
گرچه باشد در سر انگشتش هنرهاى جهان خامه نتواند حدیث شوق را تحریر کرد
چون فقیر آنکس که در پاس نفس مشغول شد چون سلیمان مىتواند باد را تسخیر کرد
شب صحبتى به من دل آشفته ساز کرد از طره تو گفت و[۲۸۸] سخن را دراز کرد
ممنون دیدهام که چو نقش رخ تو بست بر من شب فراق در وصل باز کرد
زلف پرىوشان[۲۸۹] نشود دام راه من نازت مرا ز حسن بتان بىنیاز کرد
این امتیاز بس ز شهیدان مرا که یار قتل مرا حواله به شمشیر ناز کرد
چون دوزخى که راه به فردوس مىبرد دل تا به او نشست ز من احتراز کرد
بر رغم من نواخت به فرق رقیب تیغ بىقدرى من او را دشمن نواز کرد
جرأت نبود خوش نگهان را به خون من مژگان او درآمد و دستى دراز کرد
عاشق اسیر کعبه و پابند دیر نیست هر سو که دید جلوه جانان نماز کرد
زاهد تو چوب خشکى و مى شعله تر است باید ترا ز بادهکشان احتراز کرد
جانان خراج صبر مجو از دل فقیر چشم تو بر[۲۹۰] قلمرو ما ترکتاز کرد
دل آینه روى چو ماهى نتوان کرد گلخنکدهاى منظر شاهى نتوان کرد
آن غمزه کند با صف دلها تن تنها جنگى که به امداد سپاهى نتوان کرد
چون کاهربا گشتم و از خرمن وصلت فریاد که جذب پر کاهى نتوان کرد
خورشید تویى بر فلک دلبرى امروز کز دور به روى تو نگاهى نتوان کرد
حرف سر زلف تو به سالى نتوان گفت وصف گل روى تو به ماهى نتوان کرد
دلخونم و از بیم تو اشکى نتوان ریخت محزونم و در پیش تو آهى نتوان کرد
در کوى تو پامال چو نقش قدمم لیک از پاس وفا روى به راهى نتوان کرد
تاریکى شب غازه رخساره شمع است ترک چو من نامه سیاهى نتوان کرد
گفتم که گهى رحم توان کرد به حالم در[۲۹۱] قهر شد و گفت که گاهى نتوان کرد
گر عفو تو این است ثوابى نتوان جست ور قهر تو آن است گناهى نتوان کرد
تقدیر در آن عرصه که شمشیر برآهیخت از جوشن تدبیر پناهى نتوان کرد
در چشم فقیر است فلک عرصه تنگى از اطلس او ترک کلاهى نتوان کرد
آن شاهد زیبا خط شبرنگ برآورد فریاد که آیینه ما زنگ برآورد
خونابه فشانیم به رخساره کاهى ما را غم عشق تو به این رنگ برآورد
در قسمت ما بود پس از مردن فرهاد آن درد که آه از جگر سنگ برآورد
مقدمه، تصحیح و تعلیقات دیوان میرشمسالدین فقیر دهلوی- قسمت ۴۳