زمین به دور تو پهلو بر آسمان زده است فروغ مهر تو را اى مه از جبین پیداست
به روى ما چو گل تازه گرچه مىخندى[۱۵۵] ز غمزه تو ولى طور خشم و کین پیداست
ز خط سبز نهفته است زهر زیر نگین اگرچه در لب لعل تو انگبین پیداست
کمند فتنه براى فقیر مىتابى ز تاب دادن آن زلف عنبرین پیداست
کام دلم از دولت وصل تو مهیاست چیزى که من امروز ندارم غم فرداست
از شیشه کند جلوه به ساغر مى گلرنگ حال دل پرخون من از دیده هویداست
هرگز نرود از سرم آوارگى عشق گر خاک شوم دست من و دامن صحراست
جز ساغر مى نیست نظر کن ز سر هوش امروز در آفاق اگر دیده بیناست[۱۵۶]
دست ستم زلف تو کوتاه نگردد دیوانه ما تا بود این سلسله برپاست
افکنده فقیر آن قد رعنا به جهان شور این فتنه برانگیخته عالم بالاست
هرکه همچون حباب دیدهور است از جفاى فلک به چشم تر است
از دل ما خبر چه مىپرسى تا خبر از تو یافت بىخبر است
کشتى بادهام بده ساقى عمر مانند آب در گذر است
در سهىقامتان وفا نبود راست گفتند سرو بىثمر است
کى شکایت کنم ز فقر فقیر دلم از داغ عشق گنج زر[۱۵۷] است
بر سر جان به من[۱۵۸] دلشده ناورد بس است چشم غارتگر تو آنچه به دل کرد بس است
چند بینم که بگردى به رقیبان شبها روز من گشت سیاه اى مه شبگرد بس است
گرد لشکر ز پست اى شه خوبان گر نیست جلوهات[۱۵۹] اینکه برآورده[۱۶۰] ز ما گرد بس است
چاره سینه سوزان ز لبش جستم گفت از براى دل گرمت نفس سرد بس است
از طبیبان نکشم منت بیهوده فقیر که دواى من دلخسته همین درد بس است
ما را نه ذوق گل نه سر و[۱۶۱] برگ سنبل است از داغ عشق سینه ما یک چمن گل است
از شور عشق ما نمک حسن او فزود آرایش بهار ز فریاد بلبل است
آن دلربا ز زلف مسلسل گره گشود کو آنکسى که منکر دور تسلسل است
از سادگى است گر طلب عافیت کنم زین فتنهها که در سر آن زلف و کاکل است
صبر و تحمل است اسیر ترا علاج دردا که عشق دشمن صبر و تحمل است
ما از شراب لطف تو سرخوش نمىشویم کیفیتى که هست به جام تغافل است
بیگانهسان ز من بگذشتى و خوشدلم با[۱۶۲] من تعارف تو فزون در تجاهل است
زاهد به دور چشم تو در کوى مىکشان همچون پیاله گوش بر آواز قلقل است
دنیا پل شکسته عدم بحر بىکنار بیچاره آن کسى که گذارش بر این پل است
از لعل روحبخش تو کام دل فقیر یک بوسه بیش نیست چه جاى تأمل است
باده گر با لعل او گردد طرف رنگش کم است جام اگر[۱۶۳] با چشم او پهلو زند سنگش کم است
اى که مىگیرى سراغ کعبه دیدار را باید از راه نظر رفتن که فرسنگش کم است
گلعذاران جهان را گوش بر آواز ماست بلبل دلگیر ما افسوس آهنگش کم است
شهد لطف او ندارد لذت زهر عتاب تا به کى از صلح مىگویى مگر جنگش کم است
بسته شهرت شدن عار است از خود رسته را نامى از عنقا به عالم ماند این ننگش کم است
سحر چشم یار دارد عالم دیگر فقیر آسمان نسبت به او افسون و نیرنگش کم است
چشمى که چو آیینه به رویش نگران است صاحبنظران را همگى چشم بر آن است
شد گرم تغافل به من از گفته اغیار غافل که من دلشده را صرفه در آن است
جانم به لب آمد ز تمناى لب یار وین باده جانبخش به کام دگران است
سرخوش ز مى ناب غرورى خبرت نیست زان باده که در کاسه خونینجگران است
بىپرده نخواهم که به گلزار درآیى ز آنروى که نرگس یکى از دیدهوران است
ما را چه شود گر به عتابى بنوازى چون لطف تو اى دوست نصیب دگران است
آن را که به جز دوست نیاید به نظر هیچ در حلقه عشاق ز صاحبنظران است
بر خاطر ما دانه تسبیح بود بار گر بار دل اهل ورع رطل گران است
رسوا شود آرى ز صدا چینى مودار خاموش نشستن هنر بىهنران است
مقدمه، تصحیح و تعلیقات دیوان میرشمسالدین فقیر دهلوی- قسمت ۳۲