از فیض بوى گل شده مشکین نفس چنین شکر چمن بود به نسیم بهار فرض
زاهد درین بهار به پرهیز خوانىام پرهیز باشدم ز تو پرهیزکار فرض
تسبیح اگر به مذهب تو سنت آمده است در مشرب من است مى خوشگوار فرض
محراب را تو قبله طاعت شمردهاى بر ماست سجده خم ابروى یار فرض
ما را به دست ساغر مى واجب و ترا در کف کمند سبحه مردمشکار فرض
ترک فریضه کفر بود در طریقتم زآن صوفیان نیم که شمارند عار فرض
جوقى ز ملحدان که دم از علم مىزنند از جهل نشمرند به خود هیچ کار فرض
عارف گمان برند کسى را که نزد او بیهوده است سنت و بىاعتبار فرض
دایم عمل به سنت ابلیس مىکنند جستن بود ز صحبت ایشان کنار فرض
گویند بنده را نبود هیچ اختیار زین ابلهان گریختن اى دل شمار فرض
فتوى عقل نیست که بر بندگان ز حق طاعت شده است با عدم اختیار فرض
تقدیر خیر و شر همه از حق بدان فقیر اما به خویش توبه ز عصیان شمار فرض
در مدت حیات اگر فوت شد ز تو هم بىحساب سنت و هم بىشمار فرض
غم نیست شافع تو به محشر شهنشهى است کآمد ولاى او به صغار و کبار فرض
شاه نجف على که سیاه و سفید را تسبیح نام اوست به لیل و نهار فرض
بعد از رسول طاعت آن قبله امم بر جمله بندگان شده از کردگار فرض
حب على است روز جزا موجب نجات این یک فریضه است به از صد هزار فرض
آن را که تخم دوستى او به دل نکاشت سنت ثمر نبخشد و ناید به کار فرض
در طوف درگهش که به صد حج برابر است بر دل فدیست واجب و برجان نثار فرض
شاها تو آفتاب سپهر ولایتى بر خاکیان محبت تو ذرهوار فرض
صوم و صلوه و حج و زکوه ولاى تو فرض است و این یکى است به از آن چهار فرض
طاعت به جز ولاى تو مقبول کى شود گیرم که شیخ شهر گزارد هزار فرض
شکر ولاى تو شده واجب بر اهل دل بر شاخ سجده است به هنگام بار فرض
حب تو بر موافق واجب کند بهشت بغض تو برمنافق کرده است نار فرض
جز نصب دار نیست گر اهل خرد کنند رفعت براى خصم تو در روزگار فرض
از شرم تیغ برق نشان تو شعله را پنهان شدن به سنگ شود چون شرار فرض
شمشیر تو که باغ هدى راست جویبار بر خصم تست غسلى ازین جویبار فرض
خرم زآب تیغ تو شد باغ دین حق آرى براى باغ بود آبیار فرض
در دامن ولاى تو دارد فقیر دست اى از خدا ولاى تو بر روزگار فرض
من غمکش زمانه خیال تو غمگسار بر غمکش است شکر چنین غمگسار فرض
گلدستهاى که بسته دلم از ثناى تو باشد بر او ز زیور حورا نثار فرض
چون مدح تو ز پایه نطقم فراتر است شد خامشى به خامه مدحتگزار فرض
تا بهر دوستان تو فردوس واجب است بادا براى خصم تو دارالبوار فرض
هر دم فلک چو تیغ نشاند به خون درم جرمم جز این نبوده که از اهل جوهرم
گردون به روزگار دهد مایه نشاط همچون هلال عید ز پهلوى لاغرم
بازار گرمىاى ز پریشانى من است بر روى روزگار چو زلف معنبرم
تا مىروم که گرد کنم آب و دانهاى در آب دیده همچو گهر غوطه مىخورم
تا یک نواله از فلک سفلهام رسد چون آسیا به گرد درآرد بسى سرم
بالین اگر ز خشت میسر شود مرا آن خشت را حساب کند بالش پرم
پوشد اگر به کهنهکلاهى سر مرا در زیر بار منت افسر بود سرم
لب تشنه ز آب حیوان برگردم و هنوز چرخ سیاهکاسه شمارد سکندرم
بر خوان چرخ نیست جز این نان و شوربا لخت جگر به خون دل خود فرو برم
داد از سپهر آینهسیما که همچو عکس هر لحظه ناکسى دگر آرد برابرم
دوران سفله چیست که دارم ازو امید چرخ کمینه کیست که حاجت به او برم
در پیش روزگار که از من گداتر است ننگ آیدم که دست به خواهش برآورم
مقدمه، تصحیح و تعلیقات دیوان میرشمسالدین فقیر دهلوی- قسمت ۹۶