در شعر «دعایی در ژرفای شب»، در انتظار «نسیم معجزه صبح» است تا جامعه را از «شب هراس جهان» رهایی بخشد:
آه، ای نسیم معجزه صبح!/ در این شب شگرف رها شو/ ای دست کهربایی خورشید/ دروازه های گمشده را بر شب/ درهای ناشناخته را بر من/ بگشای، در هراس جهان بگشای/ بگشای، در هراس جهان بگشای (همان،۵۴۶).
اوج انتظار شاعر را در قطعه «مرثیه بهاری» میتوان دید:
نوبهاران کو که با خود بوی باران آورد/ خرّم آن باران که بوی نوبهاران آورد…/ کاشکی خورشید بیداری برآرد سر ز خواب/ در شب مستان، سلام از هوشیاران آورد/ کاش برقی برجهد از نعل اسبی بیسوار/ ورنه اسبی نیست تا بانگ سواران آورد/ گر نه طوفان بلا برخیزد از آفاق دور/ ابر رحمت کی گذر بر کشتزاران آورد (همان،۶۴۶- ۶۴۴).
در شعرهای «خطبه نوروزی»، «طلوعی از مغرب»، «رازی میان ما»، «شب بیمار» و «سرگذشت» نیز میتوان شاهد امید و انتظار شاعر بود.
«جایی که فرازی از شعر، شور و شعور روحانی، روحیه خوب و انگیزه امید و انتظار نادرپور را بروز میدهد، به نظر میرسد که این انگیزهها یا همیشه در نادرپور وجود داشتهاند یا به هر حال در ارتباط با دنیای شاعرانه نیمایوشیج، سایه و کسرایی به وجود آمدهاند.» (کلیاشتورینا، ۱۳۸۰: ۵۹).
۳-۱۵- یأس و پوچگرایی
در هر دوره، شاعرانی که با شرایط، خوشایند زندگی و زمانه روبرو بودهاند و در عین حال نیز توان تغییر شرایط را نداشتهاند؛ گونهای آثار با مایه های نومیدی، تلخی و اندوه آفریده و در آن، غربت خاطر خود را بازگو کردهاند.
نمود مظاهر ناکامی و یأس و ناامیدی در هنر و ادبیّات از ویژگیهای بارز جوامع بحران زده است و ادبیّات معاصر سهم قابل توجّهی از اینگونه اشعار را به خود اختصاص داده است. حوادث و اوضاع ناخوشایند این دوران به ویژه جریان کودتای ۲۸ مرداد سال ۱۳۳۲، شرایط مساعدی را برای شکلگیری آثار بدبینانه و اشعار دارای روح نومیدی فراهم نموده است.
در حقیقت کودتای ۳۲ سرآغاز شکلگیری ذهنیّت تازهای در شاعران و در نتیجه، پیریزی یک جریان شعری متفاوت شد. نادرپور یکی از شاعرانی است که جریان کودتا، تأثیر عمیقی بر ذهن و زبان او گذاشت به طوری که همه جا سایۀ سنگین نومیدی و یأس بر اشعار نادرپور حاکم است و این یأس و حسرت بر عشق، مرگ، جامعه و … در شعر وی رنگ درد و اندوه پاشیده استبه طوری که نومیدی و حسرت باری را میتوان خصیصه ذاتی و بارز شعر او دانست؛ زیرا «تصویر افسردگی در قالب هنر برای هنرمندان اثر سودمند روانی داشته است…» (پولد، ۱۳۷۱: ) و «آفرینش هنری به منزله جبران محرومیّتها، کمبودها و گشایش کشاکشهای روانی است … » (ستاری، ۱۳۶۶: ۶۸).
بیشترین سهم از هنر و استعداد شاعری نادرپور معطوف به حسّ نومیدی و یأس و مرگاندیشی است و هر حرکت شعری او ناخودآگاه به سمت نومیدی و خلق فضاهای مأیوسانه و بدبینانه جریان مییابد.
در بیشتر اشعار او حاکمیّت یأس، غم و اندوه، تصویر فضای تیره و مبهم و وحشت زا، ناامیدی و پوچگرایی و گلایه از تقدیر و سرنوشت موج میزند. این درد و رنج بر زبان و نحوه گزینش واژگان توسط شاعر به شدت تأثیر گذاشته است تا جایی که واژگانی چون شب، تاریکی، ظلمت، صدای زوزه باد در میان شاخه ها، ابرهای تیره و … از واژگان کلیدی شعر او به شمار میروند و در این میان، «شب» پر بسامدترین واژه شعر اوست. بیشتر شعرهای او با واژه شب آغاز میشوند یا در دل متن، واژه های شب و تاریکی را استفاده کرده است و ترسیم فضای تیره شب وتوصیف صحنه آسمان شب از ویژگیهای بارز شعر اوست.
در شعر شعرای رمانتیک، تنها آن قسمت از عالم که غمگین و مبهم و تاریک است، شایستگی توصیف را دارد، بنابراین خاطر شاعر رمانتیک، تنها در شب آرام میگیرد. زبان او هنگامی باز میشود که خوف تاریکی در دل هر ذره رخنه کند (اشرف زاده، ۱۳۸۱: ۲۲۴- ۲۲۳).
شبنم تاریک شد، تاریکتر شد/ نمیتابد ز روزن آفتابی/ نمیتابد درین بیغوله مرگ/ شبانگاهان فروغ ماهتابی/ خدایانند و اخترها و شبها/ گواه گریههای شامگاهم/ نمیدانند این بیگانه مردم/ که در خود، اشکها دارد نگاهم (نادرپور،۱۳۸۲: ۱۱۴- ۱۱۳).
چه شد که ماه مراد از کرانهای نرسید/ شبی رسید و حریف شبانهای نرسید/ از آنکه نام خوشش نقش لوح گردون بود/ به دست خاک نشینان نشانهای نرسید/ چگونه ریخت، شفق خون روشنایی را/ که پای صبح به هیچ آشیانهای نرسید/ چنان ز پنجه بیداد، شور نغمه گریخت/ که بانگ چنگ به داد ترانهای نرسید/ غبار غصّه برآیینهها فرود آمد/ ولی نسیم نشاط از کرانهای نرسید … (همان،۵۴۳- ۵۴۲).
اصطلاحات خاصّی چون امید گمشده، امیدغایب، امید دل آزار، امید عبث، امید بیحاصل، امید دور، امید بی فرجام و … گواه حاکمیت یأس و ناامیدی بر شعر نادرپور است.
بخش وسیعی از اشعار مأیوسانه نادرپور مربوط به عواطف شخصی و روح ناامید وی است و ریشه در حسرتهای شخصی شاعر مثل غربت، دوری از معشوق، پیری و حسرت جوانی و … دارد، بنابراین حتّی در نخستین دفترهای شعری خود به توصیف درد و اندوه درونش پرداخته است:
برونم کی خبر داد از درونم که آن خاموش و این آتشفشان بود
نقابی داشتم بر چهره، آرام که در پشتش چه طوفانها نهان بود
همه گفتند عیب از دیده تست جهان را بد چه میبینی که زیباست
ندانم راست است این گفته یا نه ولی دانم که عیب از هستی ماست
چه سود از تابش این ماه و خورشید که چشمان مرا تابندگی نیست
جهان را گر نشاط زندگی هست مرا دیگر نشاط زندگی نیست
(همان،۱۸۶)
نادرپور حتی خود را از نظر فکری، خیّام دوران میخواند:
بر پردههای رنگی بهزاد نامدار/ من نقش سالخورده خیّام شاعرم … من تکیه کردهام به درختی که هیچگاه/ از پشت او تصوّر دیدار آفتاب/ میسّر نبودهاست/ من خیره ماندهام به هلالی که در سخن/ ابروی یار بوده و چوگان شهریار/ امّا به چشم دل در خرمن غروب و چمنزار عمر من/ چیزی به غیر داس دروگر نبوده است …/ در این جهان کوچک رنگین و کاغذین/ من نقش سالخورده خیّام شاعرم/ آتش گرفتهاست افق در قفای من/ وز سالیان سوخته دودی است در سرم… (همان،۸۶۴- ۸۶۲).
وی در قطعه «نقطه و خطّ» مسیر پرپیچ و خم و خوفناک زندگیاش را این گونه توصیف میکند:
… امروز من به تجربه دانستهام که : نه!/ راه درا زندگی ناتمام من/ آن خطّ مستقیم میان دو نقطه نیست/ این راه خوفناک/ از نقطه ولادت تا نقطه هلاک/ - چون آذرخش در شب تاریک آسمان- / خطّی است منکسر که ندانم کدام دست/ ترسیم کرده با سرناخن به روی خاک … (همان،۹۲۹).
بخش دیگری از اشعار دردآلود نادرپور، تحت تأثیر جریان رمانتیسم سیاهی بوده که در فاصله سالهای ۳۲ تا ۴۱ به ویژه پس از جریان کودتای ۲۸ مرداد سال ۳۲ در شعر نو فارسی پدید آمده است. لنگرودی حتّی محتوای شعر شاعران طرفدار حزب توده را به قبل از کودتا و بعد از آن تقسیم کرده است (لنگرودی، ۱۳۷۰، ج ۲، ۲۴- ۱۵).
نادرپور در قطعه «بر آستان بهاران»، یأس و اندوه خود را که ریشه در غربت وی و دور شدن از وطن مألوف خود به خاطر وضعیّت جامعه دارد؛ این گونه بیان میکند:
من آن درخت زمستانی، بر آستان بهارانم/ که جز به طعنه نمیخندد، شکوفه بر تن عریانم/ ز نوشخند سحرگاهان، خبر چگونه توانم داشت/ منی که در شب بیپایان، گواه گریه بارانم/ شکوه سبز بهاران را برین کرانه نخواهم دید/ که رنگ زرد خزان دارد همیشه، خاطر ویرانم … (نادرپور،۱۳۸۲: ۸۸۵- ۸۸۴).
شاعر، اندوه بیپایان خود را در قطعه «چار درد» بسیار مؤثر بیان کرده است:
حس میکنم که مویرگان شقیقهام/ نقّالههای درد جهانند/ حس میکنم که اینان مرگ مذاب را تا مغز من به سرعت خون پیش راندهاند/ حس میکنم که اینان سرب سکوت را/ چون داغ از دو لاله گوشم فشاندهاند/ حس میکنم که بر سر من، تارهای موی/ مانند نیش سوزن سوزانند/ چشمان من درست نمیبیند/ حس میکنم که جیوه بینایی/ از پشت این دو آینه میریزد/ حس میکنم که ضربه منقاری از درون/ تخم کبود چشم مرا میپراکند… (همان،۷۴۸- ۷۴۷).
نادرپور غم و اندوه را همزاد خود میداند که از روز ازل به واسطه بخت و تقدیر سیاهش نصیب او شده است، لذا بارها به گلایه از تقدیر و سرنوشت میپردازد:
برقی دمید و تیشه خونی خویش را/ بر فرق شب نواخت/ طاق بلند شیشهای آسمان شکست/ وز آن شکاف، کوکب تنهای بخت من/ چون شبنمی چکید و به خاک سیه نشست/ آن مرد بیستاره شدم کز گناه بخت/ دل در هر آنچه بست امیدش ثمر نداشت/ آن مرد بیستاره شدم کز غم غروب/ رو در شبی نهاد که هرگز سحر نداشت… (همان،۳۳۵).
پس درد داشتم که بگویم/ امّا دلم نگفت و نهان کرد/ بیهوده بود هر چه سرودم/ با این سرودهها چه توان کرد؟/ دردا که کس نگفت و نپرسید/ کاخر چه بود و چیست گناهم/ گر سرنوشت من همه این بود/ نفرین به سرنوشت سیاهم… (همان،۱۸۴).
مادر! من آن امید ز کف رفته توأم/ درد مرا مپرس و گناه مرا ببخش/ دانی خطای بخت من است آنچه میکنم/ پس این خطای بخت سیاه مرا ببخش (همان،۱۸۹).
درد و اندوه فراوان، شاعر را به یأس و گریز از همه چیز حتّی به گریز از شعر سوق میدهد:
گویی منم رها شده از عشق/ گویی منم جدا شده از یار/ خواهم که از تو هم بگریزم ای شعر، ای امید دلآزار!/ بر چنگ من نمانده سرودی/ کز مرگ و غم نشانه ندارد/ چنگم شکسته به که همه عمر/ یک بانگ شادمانه ندارد (همان،۲۰۱).
وجود درونمایه اظهار ملال از زندگی و مسأله مرگ و مرگطلبی یکی از ویژگیهای فکری جریان شعر رمانتیک عاشقانه و فردگرا است. از سال سیودو تا سال سیوپنج و شش به علّت ظهور چند شاعر رمانتیک چون تولّلی، نادرپور و نصرت رحمانی، نوعی فساد سیاه و بدبینی بودلروار و بیمارگونه بر شعر فارسی حاکم شد. در شعر این شعرا، زبانی ظریف در خدمت روانی بیمار درآمده بود (براهنی، ۱۳۵۸: ۲۶۳).
نصرت رحمانی میگوید: «بعد از شکست ۳۲ ما ماندیم با آرمانهای خودمان تا حقیقت آزادی و عدالت و انسانیّت را پاس بداریم و شکست خودمان را بسراییم. از یأس خود علیه نظم مستقر، ضربه اعتراض بسازیم؛ امّا شکست سبب شد که ما به درون خودمان و به کنه وجودمان نگاه کنیم مثل کافکا» (اخوان لنگرودی، ۱۳۸۰: ۲۲۶).
زمانی که نادرپور میگوید: «دیگر نمانده هیچ جز آرزوی مرگ… » و «اینک شب است و مرگ فراراه من هنوز/ آن گونه مانده است که نتوانمش شناخت/ اینک منم گریخته از بند زندگی… »، گویای حاکمیّت اندیشه یأس و پوچی و شکست بر ذهن و اندیشه شاعر پس از جریان کودتای ۲۸ مرداد است.
نادرپور شعر خود را تجسّم درد و اندوه خود میداند:
شما هم ای خریداران شعر من!/ اگر در دانه های نازک لفظم/ و یا در خوشههای روشن شعرم/ شراب و شهد میبینید، غیر از اشک و خونم نیست… (نادرپور،۱۳۸۲: ۲۲۵).
یأس و ناامیدی شاعر، او را به پوچاندیشی کشانده است. یأس و پوچانگاری و مرگاندیشی از ویژگیهای عمومی شعر نادرپور است (عالی عباس آباد، ۱۳۸۷ب: ۱۶۸)، به نحوی که براهنی، شاعرانی چون نادرپور، سیاوش کسرایی، هوشنگ ابتهاج و فریدون مشیری را «مربع مرگ» نامیده است (براهنی، ۱۳۵۸، ج۲، ۹۷).
نادرپور، زندگی را فرصت کوتاهی بین تولّد تا مرگ میداند که با دست سرنوشت رقم میخورد و با مرگ به پایان خود میرسد:
آه ای خردمندان!/ در فرصتی اندک میان زادن و مردن/ تقدیر من- چون دیگران- این بود/ فریاد وحشت در نخستین لحظه میلاد/ … چون عقربکهای بزرگ و کوچک ساعت/ پل بستن از روی هزاران لحظه جاری/ امروز و فردا را به گامی تند پیمودن/ وز تندرستی- رو نهادن سوی بیماری…/ راهی عبث پیمودن از مستی به هشیاری/ آنگاه در ظهر طلاییرنگ اندیشه/ حیران شدن در کوچههای خاکی تردید/ ترگشتن از باران پرسشهای بیپاسخ/ دل را هراسان از عبور سالیان دیدن/ وز روبرو اندیشه تاریک پیری را/ چون گردبادی در دل صحرا پذیرفتن/ امّا ز بیم مرگ خود را نوجوان دیدن… (نادرپور،۱۳۸۲: ۹۰۳-۹۰۲).
او تمام زندگی خود را حرکتی بینتیجه و عبث میداند:
از آغاز آنچه کردم بیثمر بود/ همه سودم درین سودا، ضرر بود/ چه حاصل بردم از این بازی بخت/ که انجامش از آغازش بتر بود/ نه هرگز تن به راحت آشنا شد/ نه هرگز دل ز شادی با خبر بود… (همان،۴۳۴).
وی در قطعه «عقرب و عقربک» با تصویر صحنه خودکشی عقربهایی که کودکان در دام آتش میانداختند، آرزو میکند که عقربک ساعت در دایره تنگ خود مثل یک عقرب به تکاپوی عبث خود در شمردن لحظه های زندگی پایان دهد.
در شعر «طوفان نوح» نیز میتوان یأس اندیشی او را دید:
مشتی شکوفه را/ بر آب ریختم/ یک آسمان ستاره پدید آمد/ پس زورقی به کوچکی دست/ از کاغذی به نازکی برگ ساختم/ وز موم، ناخدایی – کوچکتر از خدا-/ بر آن گماشتم/ او زورق مرا/ با خود به دور برد/ تا آن شکوفهها/ تا آن ستارهها/ تا آن جزیرههای پر از عطر و نور برد/ … آنگاه بادی از افق باختر وزید/ زورق، حبابوار نگونسار شد بر آب/ وان ناخدا عنان به کف موجها سپرد/ اکنون جهان کوچک من خالی از خداست (همان،۶۳۲-۶۳۱).
وی در قطعه نیایشی «بیهیچ پاسخی»، مأیوسانه پرسشی را به صورت استفهام انکاری مطرح میکند؛ او از پروردگار میپرسد آیا انسان به معنای واقعی، انسانی که دل داشته باشد و بتواند اشک بریزد، را خلق کرده است؟ آیا به جز درد چیزی وجود دارد؟ و سپس انسانی را آرزو میکند که بتواند مشعلی از دل برآورد و باران اشک او گوهر شادی و سرمه بینایی باشد و دنیا را سبز گرداند … اما خود در نهایت میگوید:
در آسمان صدای الهی نیست/ در خاکدان به غیر سیاهی نیست… (همان،۵۷۵).
فرایند نوستالژی در شعر نادر نادر پور و منوچهرآتشی- قسمت ۱۳