مداومت بر مرگ اندیشی را عملکردی در راستای درمان ترس از مرگ و غلبه بر وحشتِ ناشی از آن دانسته اند.مرگ را با مرگ درمان کردن و میراندن در واقع زندگی را در وراء آن دیدن است.وقتی در پی درمان مرگ بر می آییم، یعنی می خواهیم آنرا برای خود حل و فصل کنیم و حل آن،باور به حیات دوباره است. یاد کرد مرگ اصلی است که نگاه فرد به مرگ را واقع بینانه تر می کند. باعث می شود که فرد منطقی تر و اندیشمندانه تر بدان بنگرد.
کنار آمدن با مرگ این نیست که بپذیریم مرگ پایان انسانی است که مدتی زندگی می کند و بعد نیست و نابود می شود. این نوع کنارآمدن و به مرگ اندیشیدن بیشتر به هراس و وحشت از آن می انجامد. برای این به مرگ اندیشی توصیه می شود و فرد بدان می اندیشد که به یقین حیات دوباره برسد.یعنی به مرگ توصیه می شود تا به اندیشۀ حیات پس از مرگ برسیم. وقتی فرد بدان رسید، مرگ دیگر برای او هراسی نخواهد داشت.مگر ترس ازجهنم. از این رو هر نوع مرگ اندیشی درمان آن نیست. بلکه آن مرگ اندیشی که به یقینِ حیات دوباره بینجامد، درمانِ مرگ است:
نیست درمان مرگ را جز مرگ بوی ریختن دارد بزاری برگ و روی
(همان، ص۱۷۷)
حالاتی که از مرگ و یاد آن در انسان ایجاد می شود،همه دلالتگر معانی ای هستند که در وراء آنها،درک انسان نهفته است.در ک از هستی. یکی از این حالت ترس است.ترس انسان بیخودی نسیت.ترس از مرگ،حالت آگاهی بخش انسان است. ترس از مرگ، ترس از نیستی است.آنقدر بودن و هستْ داشتن عزیز و دوست داشتنی است که حتی فلک نیز با آن عظمتش از مرگ می گریزد. گریختن و ترس از مرگ نشانۀ تمایل به ماندگاری و پایداری زندگی است:
فلک از مرگ چندین می گریزد زمین میتازدش تا خون بریزد
(خسرو نامه، ص۳۸۶)
گاهی بیم از مرگ در شکل گیری تصوّرات انسان نسبت به دنیا مؤثر است.بیم مرگ زندگی را در چشم فرد ناچیز و بیهوده جلوه می دهد.به گونه ایی که بدون فرارسیدن مرگ،می میرد.از زندگی می میرد.مثلاً باعث می شود که انسان از دنیا تصوّر فنا و زندان پیدا کند:
ز بیم مرگ در زندان فانی بمردم در میان زندگانی
(اسرار نامه، ص۱۹۴)
از بیم مرگ مردن،آنهم در زندگانی، نشان از اهمیت موضوع دارد که انسان زندگی خود را فدای آن می کند. امّا گاهی ترس انسان از مرگ، ترس از ذات مرگ نیست،بلکه از چیزهای دیگری است که سبب می شود فرد از مرگ بترسد.این مطلب نشان دهندۀعلّت های گوناگون ترس انسان از مرگ است.
می نترسم من ز مرگ خویشتن لیک ترسم از جفای خویش من
(منطق الطیر، ص۲۶۶)
ترس از مرگ گاهی به خاطر ترس از نابودی و از دست دادن عناوین و مقام ها و داشته هاست.ترسی است که عامل و دلیل آن وابستگی و تعلّق است.ترک تعلّق برای نجات از این نوع ترس است که عرفا بیشتر بر آن تأکید دارند. وقتی دل و فکر فرد وابسته و متمایل به چیزی نباشد، دلیلی ندارد که او از مرگ بترسد. شاعر وقتی خود را از همه چیز پاک و بی آلایش می داند دلیلی برای خود نمی بیند که از مرگ بترسد:
چرا از مرگ دل پرپیچ دارم چو نه هیچم نه دل بر هیچ دارم
(الهی نامه، ص۴۰۲)
خود را هیچ دانستن و ادعایی نداشتن باز برای دور کردن ترس و هراس مرگ از خویشتن است.بر خود قبولاندن که ترس او بیخودی و بی مورد است.گاهی شاعران به دلایل ترس افراد از مرگ اشاره کرده اند.در لابلای این دلایل، به طور ضمنی، می توان نوع برداشت آنها از مرگ را تشخیص داد.وقتی شاعر دلیل ترس از مرگ را ضعف ایمان می داند، می توان دریافت که مرگ در نظر او همان مرگی است که در منابع دینی و مذهبی معرفی شده است.در نتیجه می توان به تأثیر جهان بینی دین در نگرش شاعر نسبت به مرگ پی برد. او نسبت به مرگ در همان جهتی می اندیشد که دین بیان کرده است:
چون بسیارست ضعف در ایمانت هرگز نبود در حدیث مرگ آسانت
(مختار نامه، ص۱۸۴)
مرگ پادزهر
انسان در زندگی با غم و ناراحتی های ناشی از کمبودها و نارسایی های زندگی مواجه می شود.این غم و اندوه ها مربوط به مسائل دنیایی و زندگی اجتماعی است که با اندوه هستی و غم فلسفی که نشأت گرفته از اندیشیدن است و غم مرگ بزرگترین آنهاست،متفاوت است.گاهی شاعران برای از بین بردن غم و اندوه دنیایی به یاد مرگ و مرگ اندیشی توصیه کرده اند.از این رو هر اندازه درد و رنج های زندگی انسان بیشتر باشد از مرگ تصوّر بهتر و رهایی و نجات از مشکلات و رسیدن به سعادت در ذهن او نقش می بندد. هرچند مرگ تلخ است اما شیرین کنندۀ ناراحتی های دنیایی است:
همه عمرت غمست و عمر کوتاه به مرگ تلخ شیرین کرد آنگاه
(اسرار نامه، ص۱۹۴)
اینکه چگونه مرگ، غم های دنیایی را شیرین میکند؟ شاید با ناچیز جلوه دادن و فراموش کردن آنها صورت بگیرد.یا اینکه یاد مرگ انسان را در مقابل اندوه های دنیایی محکم می کند و در او باعث تقویت فکری و روحی می شود.به گونه ایی که در برابر مشکلات و سختی ها احساس غم و اندوه نکند. مرگ تلخ و ناگوار است.امّا همین تلخی زدایندۀ رنج و درد زندگی است که انسان با آن دست و پنجه نرم می کند.انسان در زندگی نالان و ناراضی است.او برای هموار کردن و گوارا کردن رنج ها و دردهای زندگی از یاد مرگ استفاده می کند.یعنی هرچقدر یاد مرگ بیشتر باشد، سختی ها و مشقت های زندگی در نظر او ناچیز و حقیر جلوه می کنند:
گوییا ما را تمامت نیست چندین بار و رنج گر به مرگ تلخ شیرینش نکردی روزگار
(عطار، دیوان، ص۷۷۹)
مرگ برای عارف بهبودی و رسیدن به آسایش است.زندگی عارف آنقدر در سختی و درد سپری شده است که دیگر مرگ برای او دشوار و ناگوار نیست. (می توان از این نگاه به هدف و فلسفۀ ریاضت های عارف پی برد) اگر بپرسم زندگی عارف چگونه است؟ شاید تنها چیزی که بتوان با آن زندگی عارف را وصف کرد، مرگ باشد. او در زندگی می میرد(نفس و تمایلات خود را می میراند). عارف در زندگی به خود سخت می گیرد.وظیفۀ عارف در زندگی میراندن است. میراندن نفس، میراندن شهوات و میراندن خواسته ها و تمایلات. تا جایی که مرگ برای او رهایی از مردن و میراندن می شود. مرگ و زندگی در نظر عارف مفهومشان را از یکدیگر می گیرند.این است که مرگ و زندگی برای عارف جابجا شده است. زندگی مرگ است و مرگ زندگی.یعنی عارف نخست زندگی را تبدیل به مرگ می کند سپس از مرگ مفهوم زندگی واقعی را بدست می آورد.عارف اگر به مرگ سلام می کند سلام او بی طمع نیست؛ سلام او سلام زندگی خواهی است.(در عرفان با مرگ برای زندگی روبرویم نه با مرگ برای مرگ)
چون هر روزی به زندگی می میرم گر مرگ درآیدم به بهبود رسم
(مختار نامه، ص۱۸۹)
عارف زندگی این دنیایی را مرگ می خواند. چرا که سراسر رنج و جان کندن بی زاد و برگ است و عالم بی خبری و غفلت. به نظر عارف مرگ بدتر و ناگوارتر از این زندگی نیست که دیگران بدان چسبیده اند و از مرگ هراسانند:
روز و شب جان می کنی بی زادو برگ زیستن میخوانی این را تو نه مرگ
(مصیبت نامه، ص۸۶)
اما بر خلاف نظر عارف، انسان های دیگر زندگی را با تمام رنجها و دردهایش باز بر مرگ ترجیح می دهند و بر آن نام زیستن می نهند. این مطلب بیانگر زندگی دوستی انسان است. هرچند مرگ ستایی عارف هم باز برای زندگیِ باساز و برگ است. او اگر این زندگی را مرگ می نامد، در عوض به زندگی مورد نظر خویش فرا می خواند. او اگر به مرگ دعوت می کند در حقیقت به زندگی واقعی است نه خود مرگ که انسان دیگر وجود نداشته باشد. بلکه مرگی است که این نوع زندگی نباشد. عارف مرگ را برای انسان نمی خواهد چون در نظر او، انسان مرگی به معنای نابودی ندارد. او مرگ را برای این زندگی دنیایی می خواهد. او می خواهد این زندگی نباشد نه انسان. به همین دلیل است که عارف زندگی در غفلت را مرگ می داند و می نامد. مرده دلی را اگرچه برای دیگران زندگی است، برای عارف چیزی جز مرگ نیست.زندگی برای او مردن از این زندگی دنیایی است:
ای خضابت را جوانی کرده نام مرگ دل را زندگانی کرده نام
(همان، ص۸۶)
ناراحتی انسان از مرگ
انسان از اینکه سرانجام خود را خاک شدن می بیند،ناراحت و اندوهناک است.همین ناراحتی انسان دالّ بر تداوم خواهی و میل به ماندگاری اوست.انسان زمانی که از مردن خویش ناراحت است،یعنی دوست ندارد که بمیرد. او بودن و هستن را دوست دارد.همین میل به بودن باعث شده است که انسان به جای اینکه تصوّر میرایی از خود داشته باشد،تصوّر نامیرایی(همیشگی و جاودانگی) از خویش پیدا کند.انسان حتی در خم و کوزه سیمای خود و امثال خود را می بیند.وقتی دنبال سرنوشت خود می گردد و وقتی برایش مهم است که سرانجام او چه می شود؛ خاک می شود یا چیز دیگر، یعنی دغدغۀ پایان و دلهرۀ اتمام هستی خود را دارد.خود همین دلهره و اضطراب نشان دهندۀ تداوم خواهی و بقا خویش است.بیان حسرت آمیز انسان از خاک شدن خویش،حاکی از نارضایتی او از چنین سرنوشتی است. اندیشۀ خاک شدن انسان بعد از مرگ، شاید بیان واقعیت و عینیت باشد که فرد آنرا مشاهده می کند:
هزار بار خم و کوزه کرده اند مرا هنوز تلخ مزاجم ز مرگ شیرین کار
(عطار، دیوان، ص۷۸۷)
این اندیشه بر پایۀ مشاهده است نه تفکّر ذهن مدارانه و انتزاعی. انسان از اینکه می داند «پرنده مردنی است»[۹۲]، اندوهناک و رنجناک است و نگاهِ او به زندگی که روزی تمام می شود، نگاهِ حسرت انگیز و غمگینی است.
مرگ،عاملِ ناخوشی زندگی
تنها چیزی که زندگی دنیایی را برای انسان ناشایست کرده است، مرگ است. اگر مرگ نبود زندگی لیاقت و سزاوار شادی و سرور می یافت. زندگی این دنیا چون آغشته به مرگ است برای عارف جای خوشی و شادی نیست. بنابراین عدم شاد زیستن و دلبستگی انسان به زندگی، وجود مرگ است:
گر نبودی مرگ را بر خلق دست لایق افتادی در این منزل نشست
(منطق الطیر،ص۱۶۷)
مرگ اندیش بودن با شادی و شادی داشتن در تضاد و تناقض است. وجود هر یک عدم دیگری است. انسان نمی تواند در عینِ مرگ اندیش بودن اظهار شادی کند. مگر اینکه مثلِ مولانا مرگ را دریچه ای به زندگی بداند. چرا که انسانی چون حضرت عیسی(ع) که در تمامِ زندگی شاد بود، زمانی که یادِ مرگ می کرد بیمِ آن تمامِ شادی ها را از بین می برد:
عیـسی مـریم کـه بـودی شاد او چون که ز مرگ خویش کردی یاد او
با چنان بسطی که بودی حاصلش آن چـنـان بـیـمی فـتـادی در دلـش
کـز عـرق آغـشته گشتی جای او وان عـرق خـون بـود سـر تـا پای او
(مصیبت نامه، ص۹۴)
عملکرد مرگ اندیشی در انسانها دو گانه است.گاهی مرگ تلخ کنندۀ شادی ها و زشت کنندۀ زیبایی هاست و گاهی نیز ترغیب کننده به لذّت طلبی و شادی گذرانی است.یا برانگیزانندۀ انسان به شادی و لذّت است یا ناگوار کنندۀ لذایذ زندگی.این حالت شاید وابسته به پایگاه اجتماعی افراد باشد.یعنی به اوضاع و چگونگی زندگی انسانها برگردد.تأثیرات متفاوتی که از مرگ در نهاد انسانها ایجاد می شود، با زندگی آنها مرتبط است:
گرچه این قصرست خرم چون بهشت مرگ بر چشم تو خواهد کرد زشت
(منطق الطیر، ص۱۶۹)
سیمای مرگ در شعر فارسی۹۰- قسمت ۱۴