دو مبنا: زور یا قانون که هر کدام نیز معرف حقوق اند بایداصل زیر را مدنظر قرار دهیم در حالی که قانون آزادی را ممکن میگرداند، زور الزامآور میشود، زیرا “اطاعت از قانونی که توصیه شده است آزادی نام دارد” یعنی این که بر اساس توافقی دو جانبه و طی قراردادی گزینش میشود. پس آزادی و پیروی از قانون، خود، آزادی اساسیتری را میطلبد و آن آزادی برگزیدن قوانین است (همان: ۷۲).
قانون- قرارداد، بدین معنی است که هر فردی، به الزام جمع، مجبور به محترم شمردن قرارداد میشود و هرکس به دیگران اجازه میدهد تا در صورتی که یکی از مفاد قرارداد را نپذیرفت او را وادار به پذیرش کنند، روسو این التزام به پیمان را به خوبی نشان داده است:
پس به منظور آنکه پیمان اجتماعی دستورالعملی بیحاصل نباشد به صورت ضمنی تعهدی را در خود نهفته دارد که به دیگران قدرت میدهد تا در صورتی که کسی از اراده عمومی سرپیچی کرد توسط سایرین ناگزیر به فرمان بردن شود و این بدان معنی است که او را وادار به آزاد بودن میکنند (همان: ۷۲).
۲-۴-۱۸- نفوذ و قدرت
نفوذ مبتنی بر ویژگی نیروهای شخصی است. منبع نفوذ، غیررسمی است؛ یعنی فرد توانایی تغییر رفتار دیگران را بدون داشتن مقام یا موقعیت رسمی داراست. در نفوذ نقش عامل معنویت مهمتر از عامل اجبار است. قدرت و نفوذ خیلی نزدیک به هم هستند ولی نفوذ بیشتر جنبه تشویق و ترغیب دارد. نفوذ توانایی متقاعد کردن است در حالی که قدرت توانایی وادار کردن، تنبیه کردن یا متعهد کردن افراد به انجام کاری است. نفوذ، قدرت ترغیبی است و فرد داوطلبانه آن را نمیپذیرد. شخصی که بدون در اختیار داشتن یک سمت رسمی میتواند بر رفتار دیگران تاثیر گذارد، صاحب نفوذ به شمار میآید. بر خلاف اقتدار که سرچشمهای رسمی دارد، نفوذ از یک سرچشمه غیر رسمی آب میخورد(کوئن،۱۳۷۰: ۳۰۱).
قدرت متمایز از نفوذ و مستلزم کنترل معینی است که با اِعمال ضمانت اجرایی بر کنشهای دیگر افراد بهدست میآید. نفوذ دربردارندهی قدرت نیست هر چند هیچ قدرتی بدون نفوذ نیست. رابرت بیرشتات[۲۳]میگوید: «نفوذ متقاعدکننده است و قدرت، مجبورکننده»(کوزر و روزنبرگ، ۱۳۷۸: ۱۷۹).
۲-۴-۱۹- قدرت و اقتدار
اقتدار، قدرت مشروعیت یافته است؛ قدرتی که پذیرفته میشود و معمولا این پذیرش و اطاعت داوطلبانه است. « قدرت مشروعیت یافته، کارکرد بیشتری از قدرت مشروعیت نیافته دارد. قدرت مشروعیت نیافته در بعضی مواقع اثراتی را به دنبال دارد که درست متضاد آن چیزی است که مد نظر بوده است.» پس، مساله اصلی در اقتدار، پذیرش است. برنارد این موضوع را مورد تاکید قرار میدهد و بیان میکند که « افسانه و خیال است اگرتصور کنیم اختیار از بالا به پایین و از کل به جزء جاری میشود». افراد زیادی ادعا میکنند که اقتدار دارند ولی وقتی با زیردستان مواجه میشوند در کسب اطاعت آن ها شکست میخورند. اقتدار به صلاحیت شخص یا مقام بستگی ندارد بلکه به پذیرش و اطاعت همراه با رضایت زیردستان بستگی دارد. در روابط قدرت بین واحدهای اجتماعی، پذیرش قدرت عامل بسیار مهمی است (همان).
۲-۴-۲۰- قدرت و زور
زور در جوامع امروزی بسیار مشهودتر از جلوههای دیگر قدرت است. زور قدرت آشکار است. برای به کارگیری زور در یک موقعیت اجتماعی، قدرت لازم است. قدرت، زور را ممکن میسازد و مقدم بر آن است. هر عاملی که قدرت داشته باشد، میتواند اعمال زور کند. هر قدرتی به نظر ملزم کننده میآید و به نظر میرسد که قدرت از زور، یعنی قابلیت ملزم کردن جدایی ناپذیر است، البته قدرت به صورت مداوم از این زور بهره نمیجوید، اما نمیتوان از این موضوع این گونه نتیجه گرفت که بهره جستن از زور نشانه شکست قدرت است، چون قدرت مدام زور را مهار میکند و بر آن نظارت دارد و همین تفوق است که قدرت را تعریف میکند (همان: ۷۸).
هم چنین باید پذیرفت که هر قدرتی، نابرابری در سازمان سلسله مراتبی، احتمال توسل جستن به مجازات یا به گفته دیگر، نوعی “تحدید کردن طیف فعالیتهایی که بر روی دیگران گشوده است، را در پی دارد” (همان).
۲-۴-۲۱- قدرت وخشونت
خشونت آشکارترین، بدترین و انعطاف ناپذیرترین جلوه قدرت، خشونت است. فرق بین قدرت و خشونت در این است که قدرت همیشه بر تعداد متکی است و در حالت افراطی، قدرت یعنی همه در برابر یک نفر؛ در حالی که خشونت ممکن است وابسته به تعداد نباشد و بر ابزار و لوازم متکی است و درحالت افراطی، خشونت یعنی یک نفر در برابر همه. هر چند خشونت و قدرت با هم تفاوت دارند، ولی معمولا با هم ظاهر می شوند. خشونت در جایی ظاهر میشود که قدرت در معرض خطر باشد و به مخاطره بیافتد. خشونت اگر کنترل نشود به نابودی قدرت می انجامد (همان).
۲-۴-۲۲- قدرت و سلطه
آبوت و والاس، قدرتی که یک فرد یا گروه بر فرد یا گروهی دیگر اعمال میکند، سلطه مینامند. این اِعمال قدرت صرفا اقتصادی، فنی یا نظامی نیست بلکه جنبهی عاطفی، فرهنگی و روانی دارد که در افراد زیرسلطه نوعی احساس حقارت و عدم امنیت ایجاد میکند(آبوت و والاس،۱۳۸۳: ۳۱۹).
شاید لازم باشد سرانجام تعریفی کلی و موجز از قدرت به دست داد که فراگیرندهی همهی تعریفهای گفته شده یا مفاهیم نهفته در آن ها باشد، بنابراین در تعریف قدرت میتوان گفت قدرت عبارت است از: «توانایی فکری و عملی برای ایجاد شرایط و نتایج مطلوب». شکلها و سطوح این “توانایی” متفاوت است: هم تحمیل اراده را دربرمیگیرد، هم به رابطه کسانی که میخواهند نتایج مطلوب به بار آورند و کسانی که باید آن نتایج را به بار آورند اشاره میکنند، و هم انواع مشارکتهای سیاسی مسالمتآمیز یا غیرمسالمتآمیز افراد، گروه ها و احزاب، حکومتها و دولتها را دربر میگیرد. توانایی هرکدام از این نیروهای اجتماعی، سیاسی، برای ایجاد شرایط و نتایج مورد خواست خود در عرصهی سیاستهای داخلی و خارجی قدرت مربوط به آن نیرو محسوب میشود. بنابراین از قدرت فرد، قدرت گروه، یا حزب، قدرت یک حکومت، یا از قدرت یک دولت میتوان نام برد، این نیروها توانایی فکری و عملی خود را در عرصهی مبارزهی سیاسی، داخلی یا خارجی، در برابر نیروهای دیگر که آن ها هم میتوانند افراد، گروهها و احزاب، حکومتها و دولتها باشند به کار میبندند تا به هدفی که دارند و به نتیجهای که میخواهند برسند (عبدالرحمان،۱۳۷۳:۹۱).
بر اساس تعاریف قدرت، چند عنصر اساسی در آن ملحوظ است:
-
- توانایی تحمیل اراده؛
-
- قدرت به مثابهی یک رابطه است میان صاحبان آن و پیروان؛
-
- قدرت مشارکت در اتخاذ تصمیم است(همان:۸۹).
-
- قدرت، امری انسانی، ارادی و مدنی است(جمشیدی، ۱۳۸۵: ۴۱۰).
۲-۴-۲۳- ویژگیهای قدرت
قدرت دارای ویژگیها و مشخصاتی است که در زیر به بعضی از آن ها اشاره میشود:
الف) عمومی بودن دامنهی قدرت
در هر نوع رابطهای میتوان جلوههایی از قدرت را مشاهده کرد، روابط بین افراد، گروه ها و کشورها بدون علت نیست، علت برقراری روابط یا کسب منفعت است یا دفع ضرر(مدنی، ۱۳۷۲: ۱۰۳). البته در منطق اسلام بسیاری از مواقع، هدف از برقراری روابط بین افراد، نه سودجویی مادی، بلکه نوعی ایثار است که در ارتباط با طرف مقابل، هدف، رساندن نفع به اوست (خدادادی، ۱۳۸۲: ۶۴ ).
ب) روانی و ذهنی بودن قدرت
قدرت رابطهای روانی بین کسانی است که آنرا به کار میبرند و آنهایی که در معرض اقدام قرار میگیرند. در واقع در فرایند اعمال قدرت، ایجاد تصور روانی مرحلهای قبل از اعمال قدرت است، بهاین ترتیب، ایجاد تصور روانی قدرت مرحلهای قبل از اعمال قدرت است، قدرت هر ملت به تصور ملتهای دیگر نسبت به آن ها و تصور آن ها نسبت به قدرت ملتهای دیگر بستگی دارد (همان).
ج) دو قطبی بودن قدرت
اعمال قدرت توسط افراد، گروه ها و کشورها میتواند مانند شمشیری دو لبه باشد، یعنی، قدرت در جهت مصلحت انسان میتواند در ترغیب به انجام کاری یا باز داشتن از انجام عملی در جهت نیل به اهداف مطلوب موثر باشد، مانند اعمال قوانین و مقررات یک جامعه یا اطاعت از قوانین راهنمایی و رانندگی که در این صورت به “قدرت مثبت” معروف است و از طرف دیگر، اعمال قدرت در جهت خلاف مصلحت میتواند جنبهی بازدارنده و پیشگیرنده داشته باشد. قدرتی کهاستکبار جهانی در جهان امروز علیه ملتهای تحت ستم اعمال میکند از نوع “قدرت منفی” است (خدادادی، ۱۳۸۲:۶۵).
د) قدرت نسبی و وابسته به موقعیت
قدرت مطلق نبوده و نسبی است. اگر یکی دارای قدرت است، باید یکی دیگر آماده باشد که قبول کند آنرا به کار ببرد. رابطه قدرت با گذشت زمان هم دگرگون میشود (عبدالرحمان،۱۳۷۳: ۹۱). مثلا قدرت کشوری نسبت به زمان، نسبت به مسألهای که قدرت متوجه آنهاست، نسبت به قدرت کشورهای دیگر و نسبت به کشوری که بر علیه آن اعمال میشود در نظرگرفته و سنجیده میشود، مانند کشور انگلیس که در زمان جنگ جهانی اول از قدرت بالایی برخوردار بود ولی همین کشور نسبت به شرایطی که جنگ جهانی دوم به وجود آورد، تا اندازهی زیادی قدرتش را از دست داد (مدنی، ۱۳۷۲: ۱۰۴).
ه) عدم اندازه گیری قدرت
با توجه به عناصر کیفی که در شگلگیری قدرت وجود دارند و نیز با عنایت به ظریف و حساس بودن کاربرد قدرت، اندازه گیری آن کاری بس مشکل است (خدادادی،۱۳۸۲: ۶۶). به ویژه آنکه شاخص و معیار خاصی برای اندازه گیری قدرت وجود ندارد؛ ولی کسانی خواستهاند که با ارائه راهکارهایی به اندازهگیری قدرت بپردازند. از جمله کسانی که در این باب تلاشهایی نموده، رابرت دال است که وی اندازه گیری قدرت را در حیطهی فعالیت عقل سلیم و شهود و یا درونبینی میداند (مطهرنیا، ۷۹: ۱۷۰). به عقیدهی او، قدرت را بر پایهی عظمت، توزیع، عرصه و جامعیت میتوان توصیف کرد. او چهار روش برای اندازه گیری قدرت برشمرده است:
-
- اندازه گیری قدرت بر اساس موقعیت رسمی بازیگر؛
-
- ارزشیابی قدرت بازیگر توسط موسسهی مستقل بررسیکنندگان برجسته و بیطرف؛
-
- حق مشارکت در تصمیمگیری، حد قدرت خاصی را معین میکند؛
-
- بررسی تطبیقی فعالیتهای بازیگران، اندازه گیری قدرت آن ها را میسر میکند(عبدالرحمان، ۱۳۷۳:۹۸).
علاوه بر دال، بشیریه نیز دربارهی اندازه گیری قدرت میگوید: «برای اندازه گیری قدرت از روش های آماری نیز میتوان استفاده کرد. هر عامل قدرت برای اعمال قدرت خود باید بهایی بپردازد، مثلا اگر پلیس تظاهراتی را سرکوب میکند، یا دادگاه حکمی را صادر میکند، بهایی پرداخت میکنند، وقتی بهای قدرت به حداکثر برسد، مانند حالتی که ارتش به خیابانها بریزد و تظاهرات را سرکوب کند، گفته میشود زور کامل اعمال شده است، بهای زیاد در این حالت به میزان وقت، مخارج صرف شده و به خطر افتادن مشروعیت دولت، بستگی داشته و بر آن استوار است. در مقابل در حالت اقتدار، بهای قدرت به حداقل میرسد، مثلا رأیی که یک دادگاه صالح صادر میکند ناشی از مشروعیت و اقتدار آن دادگاه است که دارای قدرت بیشتری است، به عبارتی، اقتدار، قدرتی است که بهای کمتری برای آن پرداخت میشود، درحالیکه زور قدرتی است که بهای زیادی برای آن پرداخت میشود؛ زیرا مشروعیت آن کمتر است، این اندازه گیری در مفاهیمی دیگر چون نفوذ، اعتبار و… نیز استفاده میشود.»(بشیریه، ۱۳۶۶: ۱۷۸ ). اما این روشها، تنها روشهایی نیستند که پژوهشگران به آن ها اتکا کنند. در واقع اندازه گیری دقیق قدرت یک فرد بسیار دشوار است، زیرا قدرت در تحلیل نهایی توصیفی است. همیشه در فراسوی قدرت فشارهای ناپیدایی وجود داشته است و درحالیکه فرمانروا فقط رئیس اسمی کشور بوده است، یک سرمایهدار یا یک نظامی قدرت واقعی را اعمال میکرده است.
۲-۴-۲۴- قدرت و ساختار آن در خانواده
معنای عام قدرت، توانایی کنترل بر اعمال سایر افراد بهرغم میل آن ها است. جامعه شناسان قدرت را رابطهای اجتماعی میدانند که فرد در موقعیتی میتواند خواست خود را بهرغم هر مقاومتی اعمال کند بر اساس این تعریف میتوان هسته اصلی قدرت را وادارکردن فرد به یک رفتار بهرغم میل خود دید (وبر، ۱۳۷۰: ۵۳) منظور از ساختار قدرت در خانواده، الگوهای تصمیمگیری زوجین در هزینهها، خرید امکانات، تربیت فرزندان و غیره است.
نهاد خانواده به عنوان اصلیترین هسته حیاتی و واحد فعالیت در ایران از آغاز ظهور ایرانیان در تاریخ، صورتی منسجم و معتبر و مقدس داشته است. از ویژگیهای ممیزه خانواده بعد از ورود آریاییها به ایران اقتدار مسلم مرد و قطعیت حکم او در فیصله امور خانواده بوده است. بنا بر این خانواده از این دوران به بعد خانوادهای پدرسالار بوده است که قدرت اراده خانواده با پدر بوده است. در ایران باستان زن به حکم نظام پدرسالاری که خواه ناخواه شوهرسالاری را به دنبال داشت دارای اختیارات بسیار محدودی از نظر مادی و معنوی بود. نوع روابط زن و مرد به عنوان عناصر اصلی تشکیل دهنده نهاد خانواده طی دورههای مختلف تاریخ ایران کمتر دچار فراز و نشیب شده است. خانواده به عنوان اولین و کوچکترین اجتماع تشکیل دهنده انسانها و طبعا مهمترین عامل تاثیرگذار در نهادهای بزرگتر جامعه، مبتنی بر روابط عادلانه و متعادل میان زن و مرد نبوده است و همین مساله زمینه ساز رفتار مستبدانه و اقتدارگرایانه در ابعاد دیگر اجتماعی شده است. معمولا زمینه اصلی پدرسالاری و یا مردسالاری در خانواده مبتنی بر برداشتی است که زن را حقیر، کوته بین، احساساتی، بی وفا، نادان و… میداند و در برابر مرد را در مقام و موضعی شامخ و والا قرار میدهد (همان: ۳۰ ).
تئوری ارائه شده در تبیین این موضوع تئوری منابع است این تئوری نخستین بار توسط بلود و ولف در دهه ۱۹۶۰ مطرح شد. شاید بتوان گفت یکی از عوامل موثر در ایجاد این توجه و علاقه به بحث ساختار قدرت در خانواده ورود زنان به بازار کار باشد که پیامدهای بسیاری را بر ساخت و توزیع قدرت در خانواده بر جای نهاده است از جمله تغییر در روابط سنتی اقتدار و ایجاد توازنی نو در روابط قدرت که تا حد زیادی به سود مشارکت بیشتر زنان در تصمیمگیریها و افزایش دامنه قدرت آن ها در خانواده بوده است؛ لذا تحقیقات به این سو شکل گرفتند که عوامل یا عناصری که باعث افزایش یا کاهش قدرت هر زوج میشوند کدام اند. تعادل و توازن قدرت در تصمیمگیریها به نفع کسی است که منابع و امکانات بیشتری را به خانه می آورد. هر چه منابعی که فرد در اختیار دارد، بیشتر باشد، از قدرت بیشتری برخوردار است و چنین فردی حق دارد تصمیمات مهمی را که بر کل خانواده تاثیر میگذارد، اتخاذ کند. بر پایه این نظریه فرض شد که از آنجا که مردان معمولا منابع بیشتری را در اختیار دارند، از قدرت افزونتری برخوردارند. آن ها نیز معتقدند که افزایش سطح تحصیلات مرد و پایگاه شغلی او منابعی هستند که مرد میتواند از آن جهت کسب قدرت بیشتر در روابط خانوادگی استفاده نماید (بلود و ولف، ۱۹۶۰: ۲۹).
۲-۴-۲۵- تئوری توزیع قدرت
گاه بین زن و شوهر تضادی ایجاد میشود و هر یک برای احراز منزلت خود و رسیدن به اهداف خویش، از طریق توسل به امکانات مالی، فرهنگی و … قصد تسلط بر دیگری را دارد. تداوم این وضعیت، تنش کشمکش بین زوجین را افزایش داده و در نهایت منجر به جدایی و طلاق آن ها میشود. در چند دهه اخیر با تغییرات اجتماعی و تقابل سنت و مدرنیته، درخواست نفوذ و کنترل هر یک از زوجین بر سرنوشت خود و خانواده افزایش یافته و این وضعیت، یکی از عوامل مؤثر در ایجاد اختلاف و جدل در خانواده بوده است. از یکسو آشنایی بانوان با جایگاه حقوقی خویش، کسب استقلال اقتصادی، درخواست دخالت در امور خانواده و توزیع مساوی قدرت (البته در برخی موارد جهت تغییر قدرت به سمت قدرت زنانه بوده است) و از سوی دیگر عدم پذیرش و درک مردان از شرایط جدید و ناآگاهی آن ها از حقوق و تکالیف متقابل زوجین، موجب اختلافات و تعارضات شدید در خانواده شده است. همچنین با پیشرفت اقتصادی، اجتماعی، گسترش رسانهها و آموزش بیشتر، زنان از فرهنگ سنتی فاصله گرفتهاند و این امر باعث شده است تا آن ها کمتر نقشهای سنتی را بپذیرند و یا در صورت پذیرش آن ها ارزیابی منفی نسبت به نقش خود داشته باشند و این باعث نارضایتی از زندگی میشود (هرسی و بلانچارد، ۱۳۶۵: ۲۶).
مسئله زن همواره با قدرت همراه بوده است. زنان همواره در به قدرت رسیدن مردان و در تحکیم حکومت آن ها نقش داشتهاند. هر گونه تغییر در ساختار مناسبات خانواده میتواند اریکه قدرت مردان را بر هم زند زنان در عین حال نمایندگان و نگهبانان هویت و خصائل ملی هم بودهاند و همین طور نشانگر میزان پایبندی مردان به سنتها و مذهب به عنوان یکی از پایههای اساسی سنت ظاهر و رفتار اجتماعی زنان تابلویی است که با آن ارزشهای مردانه نشان داده میشود (دوانی،۱۳۸۳: ۲۲).